این روزها دلتنگی را میان بند بند ِ زندگی ِ غراضه اَم حس میکنم ، برای همه کس و همه چیز ِ آن روزها ، دوستانم ... قرار ُ مدار هایمآن ... دور زدن ِ مادر ُ پدرهایمآن ، پاتوق ِ همیشگیمآن کافی شاپ ِ گــَپ ، عکس های ِ دسته جمعی و خنده های ِ پهنمآن در عکس ها ... آب بازی کردن هایمان در حیاط مدرسه ... حتی دلم برای ِ اغوش پدر هم تنگ است ُ بوسه ای بر گونه ی ِ مادرم که چه اشک ها که بر آن گونه ها سُر خوردند و باعث ُ بانی َش جز من کسی نبود ... میگویند پشیمآنی فایده ای ندارد ... راست میگویند ... درست وقتی پشیمآن میشوم که کآر از کآر گذشته ... تمآم روز ها گذشته ... خاطره های ِ خوبمآن بر باد ِ فنا رفتند و دیگر باز نمیگردند ... اگر هم بازگردند دیگر با آن شور ُ شوق قدیمی همراه نیستند و دیگر لذتـی ک ِ چشیدنش آن روزها داشت را ندارد . پدر اگر هم دوستم داشته باشد دیگر نمیآید قبل از ناهار ببوستم و من جای ِ بوسه اش را از روی ِ گونه هایم پاک کنم و جیغ ُ دادی برپا کنم ...  زندگی ِ آن روزها هرچند بچه گآنه اما شیرین بود ... آنقدر شیرین بود که حالا حسرتش را بر دل دارم و فکرش را در سَر ... روزهایی داشتم که خدا شاهدش است ... از خنده های ِ ته ِ دلی اشکآنم سرآزیر میشُد ... صدای ِ قهقهه هایم همه جآ را پُر میکرد و مُدام هشدار میدادند ک ِ آرآم تر ... خودت را کنترل کن ... انگآر آن روزها خودم میدانستم ک ِ دیگر این روزها آن خنده ها برایم تکرآر نمیشوند و میخوآستم تا دنیآ پا بر جاست بخندم ... به روی ِ دنیآ و آدمآ ... به روی ِ خودم و دوستانم که همیشـه کنآر هم بودیم و امروز از هم جدا ... خدایا خودت شاهد ِ روزهایم بودی و هستی ... چه چیز ها که از دست ندادم ، و حالا فقط خاطراتشآن برایم باقی مانده اند ... پشیمآنی دیگر فایده ای برایم ندارد ... نه آن روزها بر میگردد ... نه آن بهار ِ گذشته و نه خنده های ِ ته ِ دلی ... و نه تمآم باخـتــه هایم ... یادتآن بخیـــر روزهای ِ باخته .!.