حرفــ 6

مـــَـــن زانوهایَمـــ را بہ اغوش کِشیده بودَمـــ

وَقتے..........

تــــــــو بَراے آغــــوشــِـ دیگــــَـرے

.....زانو زَده بودے......

 

+اول دبیرستآن داره تموم میشهـ

+کلی اب بازی میکنیم روزا تو مدرسهـ

+واسه مامانم یه شیشه عطره بزرگ و خوشگل خریدمـ

 

حرفــ 5

  دلــــَــ م خیلـے گرفتــِ ه !


دلــــَـ م یـﮧ آرامش ِ واقعــے و یـﮧ خنــدهـ از تـﮧ ِ دل می خواد !


آرامشــے ڪـﮧ بعدش طوفانـے در ڪـار نباشه !


خنــده اے ڪـﮧ بعدش بغض و گریـﮧجاش رو نگیره !

 

آهای روزگار!

همه هورا كشيدند...

حالا پايت را از روی خرده های دلم بردار...

 

 

 

 

حرفــ مخصوص

هدفی ندارم ...گیج و مبهوتمــ ...مبهوتهـ یکـ سرنوشتــــ

سرنوشتی که بی دخالته مآ نوشته شده ...

خدایآ نوشتی اما جوهره خودکارت پس داده روی تمامه زندگی من

در این صفحه هایی که بر پیشانی ام چسباندی چیزی نمیبینم جز تیرگی

چه دلیلی دارد که ارزوهایم را دست نیافتنی ثبتــ کردی ؟ مشکل از کجا بود ؟

من ؟ هدفهایم ؟ خانواده ؟ یا مشکل از ارزوهایم   استـــ که اینگونه در ذهنم پراکنده شده ؟

یا به گفته ی دیگران قسمته من همین استــــ ؟ این قسمت استــــ خدا ؟

دوستــ دارم دستم را دراز کنمـــ سمته اینده و تمامه دنیا  را در اغوش بکشم

اروم سر بر بالینهــ خوشبختی بزارم و به خوابی بی دغدغه فرو برمـــ ...بی عشق ...تنها ی تنها

اما حیف انقدر این زمانه زود و بی صبر میگذرد میترسم جا بمانمــــ

از ترسه اینکه حال را از دست بدهم اینگونه میچرخانم چرخه ی این  زندگیــــــ را

در امروز زندگی میکنم ...با حسرت ها ...با ارزوها ی بدست نیاوردنی ... با دلی سنگین تر از دیروز

میخاهم فریاد بزنم از ته دل ...از اعماقــــه قلبم ....

میخاهمـــــ فریاد بزنم ...با آه هایی که در وجودم شعله ور استــــ ...

برای ساعاتی اروم شدن ...برای اروم زیستن

گاه و ناگاه از خود بیزار میشوم ....دلیلش برای خودم هم نا معلوم استــ نامعلوم مثل یکــ مجهول

بدی کردمـــ ...به خودم ...به دیگران ...به یک عشق و هزار عشق ...بیزارم از تمامه هوس بازی هایم

مدیونــــتمـــ ای قلبـــ که ازت یکـــ تکه اشیای سنگــــی و بی روح  ساختم

 که باعث شدم دسته هوس بازان بیفتی

دست انهایی که عشق را در وابستگیـــــ و بهـــ زبان اوردنه کلمه اش میدیدند

ویک ذره عشق در وجودشون رنگی نداشتـــ

سپردمتـــ دست انهایی که جز تن عریانه دختری در یک خانه ی خالی و بی روح

 هیج جیزه دیگری نمیخواستند....

اره.......

.سپردمتـــ به اونایی کهـــــ چنان بلایی به سرم اوردند که حالا باید با هق هق

با فریاد هایی که روزها و شبها در گلویم حبسشان کرده بودم بگمـــ

 

"دستم را بگیر روزگــــار ...انقدر زمینم زده ای که تمامه تاروپــــــودمـ ویران شده استــــ"

 

 

 

حرفــ 4

 

 

بِهـ شآنِه اَمـــ زَدی کِه تََنــــــــــهاییَمــ را تِکاندِه بآشی

   بِهـــــ چِهـ دل خوش کَردِه ای ؟؟؟

   تِکاندَن بَرفــــــــــ از شآنِهـ هایـِــ..

 آدمـ بـــــــــــــــــــــرفی ؟؟؟