دیشب دستی نبود اشکآنم را پاک کند ، دستانی نبود آرآمش را ازش بگیرم ... و چقدر تنها بودم ... و چقدر تنها بودم در تخت خوآبم ، بالشت را بغل گرفته بودم و اشک میریختم ... بلند میشدم میشستم و اهنگ گوش میدادم و اشک میریختم ... و چقدر تنها ! چقدر تنها بودم منی که تمآم صورتم خیس بود از گذشته ... خیس بود از پیش آمده ها  . کآش میشد گذشته را برای ِ همیشه دفع کرد ! کآش اثری باقی نمیمآند که امروز عذابم دهد . گآهی وقت ها میخوآهم خودم را آرآم کنم ... مثل چند روز پیش که لا به لای ِ همین گریه ها ... بازو هایم را بغل گرفتم و به خودم دلداری دادم ... مُدام تکرار میکردم که " عب نداره بهار ... اینا همش میگذره " و هِی بغض های ِ قدیمی میشکستند ... این شب ها منم مثل بارون های ِ پاییزی ... صورتم بارانیست . کسی نیست آغوشش را قرض دهد ، دستانش را روی ِ موهایم بکشد و صدایم بزند  ... صدایم بزند و بخواهد که آرآم باشم ...  " بهارم ؟ آروم باش " عجیب در حسرت ِ یکـ همرآه َم ... یکـ همدم ... همدل ! باشد و دلم خوش باشد به بودنش . مونث یا مذکر چه فرقی میکند ؟ فقط بیاید و آرآم جان َم باشد ...