حرف 59
دیشب ، همچون شب های ِ قبل چشمآن َم رنگی از خوآب را بر خود نگرفتند ، از دیشب تا به این ساعت چشمآنم میشی رنگ است ُ هنوز به رنگ خوآب در نیامده اند . خیلی قبل تر ها ، توآنی برای ِ بیدار ماندن نبود تآ این ساعتـ ! خیلی قبل ها طلوع خورشید را نمیدید َم ... با اینکه پنجره ی ِ اُتاق َم نمای ِ قشنگی روبه بلوار دارد ، عادت ندارم بروم جلوی ِ پنجره و بیرون را دید بزنم ، خودَم اسمش را میگذارم ترس از تاریکی ُ سکوت ِ شب و خلوتی ِ خیابانمآن ، اما با تمآم این ها دلَم خوش استـ که اگر یک روز گیر کردم در این چهار دیوآری و همچون یکـ زندانی مجبور به خآنه ماندن شدم ، دلَم خوش است ... دلَم خوش است که یکـ پنجره رو به خیآبان دارم که میتوآنم گاهی درش را بآز کنم و بگذارم بادی به روح َم بخورد ... خیلی قبل تر ها صدای ِ اذان برآی َم اهمیتی نداشتـ ، وقتی صدایش از تلویزیون ِ خانه ـیمآن در می آمد حسی نداشتم و به زور مآدر گوش میکردم ، اما اینها برآی ِ آن قبل ها بود ... این شب هایی که تا صبح بیدارم ، با اذان آشتی کردم . به لطف حسینیه ای که انتهای ِ کوچه روبه روییمآن قرآر دارد ... با اینکه کوچه طولانی ـست اما باز هم صدایش خیلی رَسا به گوشَم میرسد . تمامه این شب ها را بیدار میمآنم به تلافی ِ آن شب هایی که از خستگی ِ آن دبیرستان ِ مزخرفـ:|ـ بیهوش میشوم ! به تلآفی ِ آن ساعت ِ ۷ صبح که از خوآب ِ شیرین َم باید بزنم ، چند شب ِ دیگر بیشتر نمیتوآنم شب هارا زنده نگه دارم ، اما بعد از این سآل ِ آخر بازهَم مَن میمآنم و این شب ها و شب زنده داری ها تا سال های ِ سال ... دیگر از سال ِ بعد از ۷ صبح رفتن و از ۳ برگشتن و از آن دبیرستان ِ تخیلی ُ تمام کارکنآن ِ تخ*میش خبری نیست ...
موزیکـ : " کلیکـ "